سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غیرتی می شویییییییم!!!!!!! (چهارشنبه 86/2/19 ساعت 7:0 عصر)

با سلام دوباره خدمت تمامی دوستان گلم..... (چه کسایی که واقعا به من لطف دارن و با من هم دردی میکنن ... و چه کسانی که با کارای من مخالفن)
راستشو بخواین این چند روزه با اینکه اتفاقات زیادی برام افتاده بود که دوست داشتم بنویسم ، اما خودم نمینوشتم تا حداقل پیش خودم به یه نتیجه ای برسم و بعد بنویسم.....

امروز میخوام در مورد اتفاقی بنویسم که دیروز رخ داد......

دیروز من از صبح زود دانشگاه بودم.... (همینطور سوژه )

برای اینکه بدونید من چقدر با برنامه ی درسی ایشون آشنا هستم ، تو پست بعدی حتما برنامه درسی خودم و ایشون رو مینویسم...... (شاید شما هم مثل من برید و پشت در کلاس هاش بست بشینید ... شاید فرجی شد!!!!)

در هر صورت من و آرش ، سه شنبه ها صبح از ساعت  8 تا ساعت  10 بیکار هستیم.... و بعد از اون هم  کلاس فیزیک داریم و بعد باز تا ساعت 15 بیکار هستیم......

سوژه ما هم سه شنبه ها از ساعت 8 صبح تا 15 بیکاره !!!!!

(داخل پرانتز توضیح میدم که چون سوژه صبح ها با سرویس میاد ، پس مجبوره بیاد دانشگاه و منتظر باشه تا ساعت 15 بشه و کلاسش شروع بشه!!!!من و آرش هم که همیشه خدا علافیم..... پس فرقی نمیکنه که کی بیایم!!!)

در هر صورت من و آرش ، هر دوتامون سه شنبه ها رو خیلی دوست داریم...... (آخه نه تنها سوژه ی من از صبح دانشگاه هست و میتونم ببینمش ، سوژه  آرش هم از صبح تا عصر به صورت فشرده کلاس داره و آرش میتونه زمانهای بیکاریش بره و توی کلاس اونا مهمون باشه و یا بره و از سوراخ در چشم چرونی کنه!!!!)

حالا انشاالله در مورد سوژه آرش ( معروف به جهان پهلوان تختی) هم مینویسم که آرش رو چطوری بدبخت کرده!!!

بر گردیم سر خاطره ی دیروز.....

یه چیز دیگه رو هم که نگفته بودم ، این بود که من با بچه های کلوب دانشگاهمون قرار ملاقات گذاشته بودیم که ساعت 12 در پارک وسط دانشگاه جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم.... (که نا مرد ها نیومدن)
اون روز ، من ساعت 8 صبح در طبقه ی 3 با بچه ها جلوی نمازخونه جمع شده بودیم و داشتیم حرف میزدیم.... (البته من میدونم که سوژه همیشه اون موقع ها در نمازخونه پلاسه!!!!)
اون موقع من طوری ایستاده بودم که پشتم به درب نمازخونه باشه..... (ای مودب.... ای خجالتی....)

یه هو دیدم تمام بچه ها صدا شون  قطع شد و ادا های عجیب و غریب از خودشون در میارن!!!! که 2 هزاریم افتاد ( کسی دست نزنه.... خودم بر میدارم) که سوژه این دورو براست....

بعلههههه.......... سوژه خانوم از نمازخونه خارج شده بود و در حالتی که مثل همیشه کلاسورش رو بغل کرده بود ، داشت باوقار کامل از پله ها پایین میرفت.....
من میدونستم داره کجا میره!!!! (سلف)
بعد از مدتی ساعت 10 شد و کلاس فیزیک شروع شد!!!!! اما آرش گفت : من حوسله ندارم.... تو هم نرو..... بیا بریم بگردیم.....
که با موافقت کامل من مواجه شد!!!!
(من نمیدونم اینجا دانشگاهه یا پارک که میریم قدم بزنیم!!!!! از ساعت 8 صبح پاشدیم اومدیم دانشگاه که کلاس ساعت 10 رو هم نریم و منتظر باشیم تا کلاس ساعت 15!!!!!! حالا اگه به استاد افتخار بدیم و به اون کلاس هم بریم!!!!)
در هر صورت کلاس رو ضربه فنی کردیم و رفتیم توی حیاط بچرخیم که دیدم که سوژه داره با دوستش قدم میزنه!!!!
یکم که از دور دید زدیم ، ازشون جدا شدیم و با آرش رفتیم سر قرار با بچه های مجازی کلوب (که تا حالا ندیده بودمشون)
توی میدون کوچیک وسط حیاط که قدم میزدیم تا نفرات دیگه رو پیدا کنیم ، با کمال تعجب دوباره دیدم که سوژه  یکم جلوتر نشسته و داره با دوستش حرف میزنه!!!!
راستشو بخواین خیلی بد شد!!!! با اینکه من اصلا نمیدونستم اون داره میاد اینجا ، اما بازم جلوش سبز شدم و یه جورایی احساس سیریش شدن بهم دست داد که البته دخترا هم از این حالت اصلا خوششون نمیاد.....
ولی چه میشه کرد ؟؟؟ من اینجا قرار داشتم و نمیتونستم محل رو ترک کنم....

در هر صورت تا ساعت 12.20 منتظر شدیم و کسی نیومد!!!!
پس خسته و کوفته بدون اینکه یه نگاه دیگه به سوژه بکنم ، از اونجا دور شدیم .... و به طرف سلف رفتیم تا ناهار بخوریم......

اون روز تا ساعت 15 که کلاسمون شروع شد ، دیگه جلوی چشم سوژه پیدام نشد .... (راستش خیلی میترسیدم از اینکه به من به چشم سیریش نگاه کنه و ازم بدش بیاد.....)

حدود ساعت 17 آرش از کلاس رفت بیرون که نفسی تاره کنه... که حدود 1 دقیقه بعد ، به من sms زد که زود بیا بیرون و ببین کی اینجاس؟؟؟؟؟(یعنی کی میتونه باشه؟؟؟؟!!!!!!)

باید بگم توی کلاس ساعت 15 (ساختمان داده ها) منو آرش وضعمون خوبه.....پس به راحتی و بدون ترس از اینکه از  درس عقب بیفتیم ، از کلاس خارج میشیم.....

در هر صورت ، از کلاس اومدم بیرون و از پنجره های طبقه 4 به حیاط نگاه کردم و با کمال خوشحالی دیدم که استاد اونا کلاسشون رو زود تعطیل کرده و سوژه ما توی حیاط تنها نشسته و منتظره که ساعت 6 بشه و سرویسشون بیاد.....

بعد از اینکه با دیدن سوژه تمام خستگی از تنم بیرون رفت ، موقع برگشتن به کلاس ، چشمم به یکی دیگه افتاد که توی حیاط ایستاده بود!!!!!
(چون اون موقع عصر اکثرا دانشگاه خیلی خلوته ، مردم رو میشه به راحتی شناخت....)

تا حالا بهتون نگفته بودم که من چند تا رقیب هم دارم!!!!!
بله من چند تا رقیب دارم که همشون رو از دور خارج کردم ، به جز این یکی.....
این آقا ورودی 83 در رشته ی عمران هست که 100 البته سوژه اصلا از ایشون خوشش نمیاد.....(اما نمیدونم چرا به روش نمیاره )

پس جایز ندونستم که بر گردم به کلاس و سوژه جونم() رو تنها بذارم.....
پس به سرعت رفتم تو حیاط و به محض نشون دادن خودم ، پسره زود قایم شد....

(راستشو بخواین ، تعریف از خود نباشه... اما من توی دانشگاه یه جوری رفتار میکنم که با هر کسی اعم از کارمند و دانشجو و حراست و ........ ، رفیق هستم ... به همین خاطر هم اون آقا یکم از من حساب میبره!!!)

در هر صورت احساس کردم سوژه با دیدن من یه نفس راحت کشید.....
پسره هم خودش رو به نفهمی زد و باز توی حیاط پلاس بود... اما هر بار با چپ چپ نگاه کردن های من یکم عقب نشینی میکرد و جاشو عوض میکرد و چند دقیقه ای از جلوی چشم دور میشد.....()
در این حال بودم که بقیه دوستانم رو دیدم که کلاس سیستم عامل شون تموم شده بود و اومده بودن توی حیاط تا منتظر من و آرش بشن. (آخه ما عادت داریم منتظر هم باشیم و وقتی کلاس هممون تموم شد ، حدود 20 نفر، با هم سوار ماشین بشیم )
وقتی منو دیدن و پرسیدن که چرا تو کلاس نیستم؟ ، جریان رو گفتم ... و اونا بهم گفتن که نگران نباشم و برگردم به کلاس و آرش رو صدا کنم تا بریم....
در هر صورت سوژه رو سپردم به اونا و رفتم به طرف کلاس و بعد از نیم ساعت غیبت ، وارد کلاس شدم ...

استاد که قیافه ی ناراحت منو دید ، گفت :

-         آقای **** نگرانتون شدم..... کجا بودید؟؟؟؟؟؟
-         (من) : استاد یه مشکلی برام پیش اومده ... اگه اجازه بدید منو آرش زود تر بریم.....
-         (استاد) : آقای **** شما و آقای **** هروقت با هم میرین بیرون ، یه ماجرای بدی پیش میاد... راستشو بگو... کجا دارین میرین؟؟؟؟؟
-         (من) : استاد شرمنده اما الان وقت ندارم.... اگه اجازه بدین آرش وسایلشو جمع کنه و زود بریم... (با خنده : انشاالله جریان رو کتبی ابلاغ میکنم خدمتتون)
-         (استاد با خنده) : باشه !!!! زود برید تا نرفته!!!!!!

( همه ی بچه ها خندیدن و منم با خنده گفتم : استاد نمیره... منتطر میمونه.....)
بعد زود با آرش اومدیم بیرون و رفتیم به حیاط....
اونجا همه ی بچه های کلاس منتظر ما بودن....
وقتی رسیدیم.... یکی از بچه ها گفت : پسره خیلی دور و برش میپلکه!!!! میخوای حالشو بگیرم؟؟؟؟ منم گفتم : نه بابا.... اون وقت سوژه از دست من ناراحت میشه.... ولش کن.... اگه جرات داره بره جلو و با خودش حرف بزنه...
اونم گفت : اقلا یه sms بهش بزن و بگو که جاشو عوض کنه و از دید رس خارج بشه!!!! (گفت سوژه هم از اینکه براش غیرت به خرج بدی ، خوشش میاد)
بعد از کمی تبادل نظر ، sms  رو فرستادم.....

Salam. Mitoonam ye khahesh azatoon bokonam??

بعد از چند لحظه جواب اومد :

Salam. Che khaheshi????

نوشتم:

Bebakhshid ke ino migam….. lotfan jatoono avaz konid

وقتی این sms بهش رسید ، در کمال نا باوری من ، زود از جاش پا شد و رفت به جمع دخترایی که منتظر سرویس بودن و قاطی اونا شد!!!()

این کارش خیلی منو خوشحال کرد.... (همینطور خیلی هم امیدوار ...)
بعد از چند لحظه یه sms  دیگه براش فرستادم:

Pesararo mishnasid???? Hamoon piran ABI…..

با دیدن این sms بهم زنگ زد :
-         سلام....
-         سلام خانوم **** حالتون خوبه؟؟؟؟ ببخشید که هی مزاحمتون می شم ..... اون آقا رو میشناسید؟؟؟؟؟؟
-         چطور مگه؟؟؟؟
-         میخوام بدونم میشناسیدش؟؟؟؟؟ میدونید کیه؟؟؟
-         نه.... آخه چرا باید بشناسمشون؟؟؟؟؟ جریان چیه؟؟؟؟؟ منظورتون رو نمیفهمم!!!!!
-         یعنی چی ؟؟؟؟ مگه شما این آقا رو تا حالا ندیدین؟؟؟؟
-         کدوم آقا؟؟؟؟؟؟؟
-        ( !!!!!!!!!!) همون آقایی که پیراهن آبی پوشیده.....
-         من که نمیتونم به صورتشون نگاه کنم....
-         شما طوری حرف میزنید که گویا تا حالا ایشون رو ندیدن.... در حالی که ایشون 3 ترمه که دنبال شماس..... ترم قبل تمام کلاس های شما رو مهمان میومد.... همیشه دورو بر شما میپلکه.... اونوقت شما میگین که نمیشناسیدش؟؟؟؟؟ (راستشو بخواین فکر میکردم منو سر کار گذاشته!!!)
-         نه!!!! من تا حالا احساس نکردم که ایشون مزاحم منه!!!! حالا چرا میخواین بدونین که من ایشون رو میشناسم یا نه؟؟؟ (به نظر خودم این حرفا رو زد که من زیاد ناراحت نشم و فردا نرم با پسره دعوا کنم و .....)
-         خوبه!!! ولی از این به بعد بشناسیدش.... آخه اون بد بخت 3 ترمه که دنبال شماس.... حیفه نشناسیدش......ضمنا من فقط منتظرم تا ایشون یه بار مزاحم شما بشه تا.......()
-         نه.... آقای **** ، شما باهاش کاری نداشته باشین..... اگه خواست مزاحم بشه ، من خودم جوابش رو میدم...... خواهش میکنم شما باهاش کاری نداشته باشید......
-         باشه!!!! هر جور شما راحتید.... پس خدا نگهدار.....
-         خدا حافظ.......
همون لحظه بود که سرویس خانوم هم از راه رسید و سوار شد و منم با خیال راحت رفتم پیش دوستانم......

جالب اینجاس که دوستای من نسبت به این خانوم غیرتی تر از من هستن!!!!!!

وقتی یکی از سرویس های تبریز هم رسید... (یه مینی بوس ) ، دوستای من رفتن با راننده حرف زدن که نفر اضافه سوار نکنه و فقط ما سوار میشم....
راننده هم که گروه ما رو خوب میشناسه و هر چی بگیم قبول میکنه!!! (رفت و به اون پسر و دوستانش که نشسته بودن توی ماشین گفت که پیاده بشن و با سرویس دیگه ای بیان.... آخه این ماشین دربستی یه!!!!)

البته فکر نکنید که ما لات و لوت و از این جور آدما هستیم ، اما دوستام به خاطر اینکه یه زهر چشمی از پسره گرفته باشن ، این کارو کردن که حساب کار دستش بیاد.... (البته ماشین دیگه ای هم بود و مطمعن بودیم که زمین نمیمونن... اخه اونجا همیشه سرویس های تبریز هستن.....)

در هر صورت سوار ماشین شدیم و تا تبریز خندیدم............

جاتون خالی......(آخه دیدن قیافه ی غیرتی من ، خنده دار تر از دیدن فیلم اخراجی هاست!!!!!)

داستان امروز ما هم تموم شد..... ببخشید که سرتون رو درد آوردم..... تا خاطره ی فردا ، همگی رو به خدا میسپارم.....





یه قدم به سوی پیروزی!!! (چهارشنبه 86/2/12 ساعت 6:59 عصر)

سلام دوباره به دوستان گلم .....(به خصوص به یاسی عزیزم..... که با نظراتش منو تشویق به نوشتن میکنه)

راستشو بخواین دیروز یه اتفاق خارق العاده برام افتاد......
من قرار بود دوشنبه برای شما از خاطره ی شیرین 20 ساعت اقامتم در خانه ی دانشجویی پسر خالم بنویسم
....اما چون خسته بودم ، گذاشتم برای دیروز..... که دیروز هم وقتی اومدم جریان رو بنویسم ، یه اتفاق جالب پیش اومد
.....

دیروز توی دانشگاه سوژه رو دیدم
......
راستشو بخواین اونقدر تابلو بازی در آوردم و اونقدر کارای عجیب غریب انجام دادم که فکر میکردم اگه 1 درصد احتمال داشت جواب بعله بگیرم ، اونم پرید!!!!

جریان از این قراره که دیروز از صبح تا عصر حدود 15 بار در نقاط مختلف دیدمش و رو در رو شدیم...

راستشو بخواین من خیلی در این موارد خجالتی هستم()
در هر صورت چون جمعمون با دوستان صمیمیه ، خیلی توی دانشگاه ادا و اطوار در آوردیم..... که به نظر من باعث ناراحتی میشد...

دیروز وقتی از دانشگاه رسیدم ، حدود ساعت 9 (توی تاکسی) یه sms برام رسید... با بی تفاوتی بازش کردم... اما وقتی دیدمش ، ار تعجب شاخ در آوردم!!!!(اخه این اس ام اس از کسی بود که اصلا فکرش رو هم نمیکردم!!!)
بله!!!!
sms از طرف سوژه بود......
وقتی خوندمش ، خیلی جا خوردم
.... فکر میکردم به خاطر تابلو بازی هام اس ام اس زده .....
اما با کمال تعجب ، متن جالبی دیدم.......

salam khobed lotf mikoned ba man tamas begerid
kareton daram
mer30()

اولین کاری که به ذهنم رسید ، این بود که به آرش زنگ بزنم و باهاش مشورت کنم که چه حرفایی بزنم که گند کاری نشه!!!.....(که البته وقتی زنگ زدم پدر آرش گوشی رو برداشت و گفت که آرش هنوز خونه نیومده!!!)
پس دستم از همه جا کوتاه شد.... و تصمیم گرفتم زنگ بزنم.....
(من)- الو...()
(سوژه)- الو....()
(من)- سلام....()
(سوژه)- سلام آقای ***** ... حالتون خوبه؟؟؟؟ ببخشید که مزاحمتون شدم...... راستشو بخواین من موبایلم مشکل داره.... و تلفن منزل هم به خاطر مشکل فنی ، 2-3 روزه که قطعه...
به همین دلیل فقط تونستم sms بزنم ...
(من)- خواهش میکنم ... بفرمایید.....()
(سوژه)- یه چند تا اشکال داشتم در برنامه نویسی.... میخواستم از شما بپرسم..... ( اگه یادتون باشه ... در مورد برنامه نویسی و پروژه در پست قبلی بهتون توضیح داده بودم.... که استاد موکول کرده بود به این هفته...... و سوژه ما هم خیلی در این مورد پیاده بوده و ما خبر نداشتیم....)

(من)- خواهش میکنم ... من در خدمتم....
.
.
.
(در این بخش در مورد برنامه نویسی سوال هاش رو کرد و من هم تا در توان داشتم جواب دادم و بهش توضیح دادم که استاد هفته پیش به برنامه ی من چطوری گیر داد و نمره نداد....)
در این میان رسیدم خونه و از تاکسی پیاده شدم و میشه گفت حالا دیگه با خیال راحت و بدون هیچ مشکلی صحبتم رو کنار خیابون ادامه دادم....
.
.
.
(سوژه) - پس با این اوصاف .... من برنامه رو نمیارم.... چون اونطور که شما گفتین ، استاد وقتی به شما نمره نداده باشه ، به من اصلا نمره نمیده.... فکر کنم باید برم و حذفش کنم......
- نه!!!!! اصلا این حرف رو نزنید..... چه حذفی؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ خوب یاد میگیرید....
اصلا یه چیزی....
میخواین من براتون بنویسم....( اوه اوه اوه... چه غلطا... برنامه خودمو نمیتونم بنویسم اون وقت مال خانوم رو میخواستم بنویسم)
- نه... مرسی.... خودم یه کاریش میکنم.....
- من که با شما تعارف ندارم..... خوب مینویسم دیگه....
فقط باید یکم دقت کنید و کد ها رو یاد بگیرید....
- نه ممنون.... حالا من تلاشم رو میکنم .... شاید تونستم.... در هر صورت من فردا میرم دانشگاه که با دوستان تمرین کنیم......(البته کلاس نداره)
- (جو گیر) بله!!!! شما راست میگین..... بهترین کار اینه که شما خودتون تلاش کنید و یاد بگیرید.... البته منم فردا فوق برنامه دارم و میرم دانشگاه.... در هر صورت اگه بازم به کمک من احتیاج داشتین.... تعارف نکنین.... حتما به من بگین.... من دانشگاه هستم...
- مرسی.... ببخشید که مزاحم شدم.... به خانواده سلام برسونین...
- خواهش میکنم ... وظیفم بود.... چه مزاحمتی؟؟؟؟ (شما مراحم هستید.....)
- خداحافظ...
- خداحافظ...

بعد از این گفت و گو ..... در حالی که حالم خیلی عالی بود و توی آسمونا سیر میکردم.....() آرش بهم زنگ زد و گفت که جریان چیه؟.... منم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و قرار گذاشتیم که امروز صبح زود بریم دانشگاه....(البته واقعا هم استاد کلاس فوق برنامه گذاشته بود برامون)
آرش هم گفت : به نظر من اون یکم داره میاد جلو.... علتش هم اینه که بین 60 نفر همکلاسی میتونست به کسای دیگه زنگ بزنه!!!!
اون شب به زور خوابم گرفت....(ای دختر ندیده!!! حالا یه دختر یه سوال پرسیده ها!!!)

امروز صبح با آرش قرار گذاشتم و رفتیم دانشگاه و دیدم که بعله.... خانوم اومدن....
یه کم منتظر موندم و رفتم توی کلاس....
بعد از کلاس وقتی با آرش اومدیم بیرون و گشتی توی حیاط زدیم.... ، بچه ها خبر آوردن که سوژه در موقعیت طبقه همکف ساختمان 1 هست....
پس زود خودمون رو رسوندیم اونجا و دوباره دیدمش....
بعد آرش بهم گفت دیگه خیلی پر رو نشو .....(منظورش این بود که زیادی دور و بر سوژه بودیم)
پس رفتیم بیرون از دانشگاه و یکم قدم زدیم ....
بعد که برگشتیم.... دیدم سوژه نیست!!!!
منم که منت سرش گذاشته بودم که به خاطر اون اومدم دانشگاه ، زود بهش sms زدم : برنامه تون تموم شد؟؟؟؟
اونم در جواب sms زد : هنوز کامل نشده.....
نوشتم : الان که به خاطر روز معلم تمام کارمندا در آمفی تئاتر هستن!!!! سایت هم که تعطیله.... پس شما دارین کجا کار میکنین؟؟؟؟؟
جواب داد : توی سایت خواهران هستیم.... اونجا بازه....

نوشتم موفق باشید. و خداحافظی کردم .....بعدش با بچه ها راه افتادیم به طرف تبریز.....

ولی در کل خیلی دلم میخواد فردا ببینم آخرش تونست برنامه رو بنویسه یا نه.....(آخه احتمالش خیلی زیاده که دوباره از من کمک بخواد!!! اون موقع یکم میتونم باهاش صمیمی تر باشم....)

من نمیدونم این چرت و پرت های من چرا برای دوستانم جالبه!!!!
همشون هر روز میگن با اینکه خودمون جریان رو شاهد هستیم ، اما وقتی دوباره در وبلاگ میخونیم ، بیشتر حال میکنیم!!!!!

در هر صورت امروز هم سرتون رو درد آوردم.... شرمنده.....
اما اگه فردا اتفاق جالبی پیش نیاد ، خاطره خانه ی دانشجویی رو خواهم نوشت!!!!
تنها اتفاق مهم که امکان داره پیش بیاد اینه که فردا دوباره سوژه با من تماس بگیره!!!!


روز همگی خوش..... منتظر نظراتتون هستم....





آرش جان ، تو به هیچ دردی نمیخوری....... (یکشنبه 86/2/9 ساعت 1:11 صبح)

سلام دوباره..... بر دوستان گلم.....(خصوصا خاله رونیکای از گل ، گلترم و یاسی عزیز....)

پیش از هر حرف اضافی ، مستقیما میرم سر ادامه ی داستان:

دیروز تا اینجا براتون گفتم که آرش جان رفته بود تا با سوژه حرف بزنه و من وقتی فهمیدم جریان چیه ... از صحنه متواری شدم و در حیاط منتظر موندم....

....وقتی آرش اومد ، دیدم سر و گوشش آویزونه!!!!!
از شواهد اینطور برداشت کردم که جواب سوژه طبق معمول نه!!! بوده.....
پس هیچ حرفی باهاش نزدم و کنارش راه افتادم به طرف درب خروجی....... که یکدفعه آرش مثل آدمایی که اکس ترکونده باشن ، از جا پرید...
و گفت : تو نمیخوای بپرسی که چی شد؟؟؟؟!!!!!!
منم که دیدم اوضاع بر وفق مراده .... گفتم :
- خوب بگو.....
(قبل از اینکه گفت و گوی بین خودم و آرش رو تعریف کنم ، باید به یک نکته اشاره کنم که در آخرین صحبت تلفنی بین من و سوژه .... آرش گفته بود حتما به سوژه بگم که : اگر دلیل قانع کننده ای نیاری ، خودم(آرش) میام و حضورا باهات صحبت میکنم....در جواب آرش ، سوژه جواب جالبی داد.... گفت : خواهش میکنم.... من در خدمتم......())

خوب... بر گردیم به بحث منو آرش:
وقتی من گفتم که بگو..... ، آرش در جواب شروع به تعریف کردن ماجرا کرد....

- (آرش) : رفتم جلو... و با لحن آرومی گفتم : سلام خانوم ***** ....
و ایشون هم مثل آدمایی که از قبل امادگی دارن ، خیلی آروم روشو کرد به طرف من و گفت:
(سوژه) : سلام..... حالتون خوبه آقای *****(فامیلیشون)()
گفتم : ممنون... شما خوب هستین؟؟؟؟؟
.
.
.
و بعد از احوال پرسی گفتم : راستشو بخواین ، همونطور که گفته بودم ، چه آقای **** بخواد و چه نخواد ، میام و باهاتون حرف میزنم....
حالا هم ایشون راضی نبود که من بیام و از شما دلیل بپرسم.... اما من وقتی میبینم که دوست صمیمی من داره غصه میخوره... نمیتونم تحمل کنم....(تراژدی شد!!!)
در هر صورت اومدم تا باهاتون صحبت کنم و تا دلیلش رو نفهمم دست بردار نیستم.....(بیچاره آرش اون موقع نمیدونست که از اون گنده تر هاش هم نتونستن از دهن سوژه ما حرف بکشن!!!)

سوژه : نه... خواهش میکنم.... منم گفته بودم که هر جور راحت هستید.... اما من چند بار به خودشون هم گفتم که من رابطه دوستی رو نمیخوام...
- : چرا؟؟؟؟؟ تا اونجا که من میدونم شما قبلا هم این جواب رو دادین... پس باید متوجه باشید که من به خاطر این نیومدم....
من اومدم تا جواب واقعی شما رو بفهمم....(منظورش این بود که حرف دلتو به من که دوستشم بگو.....)
..... ببینید خانوم***** ، این آقا تمام ماجرا رو برای من تعریف کرده.... ولی من نمیتونم خودمو قانع کنم که شما فقط به خاطر دل خودتون جواب نه!!! میدین....
بذارین رک و راست حرف بزنم.....
اون بیچاره داره به خاطر شما خودشو میکشه!!!!
روزهایی که کلاس نداره میاد دانشگاه!!!!(اینو راست میگه!!!! کم مونده برم پشت در کلاس هاشون و بست بشینم!!!)
اگر واقعا ازش خوشتون نمیاد و یا اصلا ازش متنفر هستید ، بهتره جریان رو بگید تا اون بیچاره تکلیفش رو بدونه!!!!
سوژه : ببینید آقا آرش ، به خدا من نمیخوام ایشون از من دلگیر بشن.... من قبلا هم گفتم که جریان اینطوری نیست.... من از ایشون بدم نمیاد.....() و اگر میتونستم ، حتما بهشون جواب مثبت میدادم......اما شاید یه چیزای خصوصی باشه که من دوست نداشته باشم این رابطه رو برقرار کنم!!!!
.
.
.
(بعد از کلی بحث)
.
.
(گفتم): پس شما مطمئن هستید که تنها دلیلش اینه؟؟؟؟؟(دلتون نمیخواد؟؟)
- : بله!!!!
- : حتما مطمئنید؟؟؟؟
- : بله!!!!
- : کاملا مطمئنید؟؟؟؟
- : بله!!!!
- : پس خیلی ببخشید که وقتتون رو گرفتم...... خدا حافظ......

وقتی آرش اینا رو تعریف کرد.... ،‏ میشه گفت هم ناراحت شدم و هم ذوق زده!!!!
ناراحت شدم به این دلیل که برای بار 5 ام ، جواب نه گرفتم!!!!(تا 30 نشه ، بازی نشه!!!) و در عین حال نفهمیدم که تکلیفم چیه؟؟؟؟..... و ذوق زده هم شدم ، به این دلیل که ، فهمیدم از من بدش نمیاد!!!!!()

اون روز تا تبریز تو فکر بودم که علت ماجرا چیه؟؟؟؟
اما به هیچ نتیجه ی قابل توجه ای نرسیدم..... (آخه رک و راست داره میگه من از شما بدم نمیاد.... اما مشکلاتی دارم !!!)
خوب هر کسی به جای من باشه به جای عقب نشینی ، حتما علت رو جویا میشه تا بتونه مشکل رو حل کنه!!!!
ولی بزرگترین مشکل من اینه که خود اون مشکله رو نمیتونم پیدا کنم......

یه چیزی هم هست....
من نمیدونم این چه جریانیه که دختر ها به پسر ها جواب یک سره نمیدن!!!!!
مثلا به جای اینکه بگن : من از تو خوشم نیومده... یا ، من خونه مشکل دارم.... یا از این جور حرفا.... ، با دست پس میزنن و با پا میکشن.....(به عبارت دیگه پسر بیچاره رو علاف خودشون میکنن)

راستی امروز نمیدونم چطور شد که خودمم تحت تاثیر قرار گرفتم و داستان شبیه تراژدی شد!!!!

شما به بزرگی خودتون ببخشید....
انشالله فردا با یک جریان جالب دیگه جبرانش میکنم....

امید وارم خوش باشد ... و زندگی بر وفق مرادتون باشه........

راستی.... یادم رفت بگم که من فردا نیستم....
دارم میرم به یک شهرستان دیگه که پسر خاله م اونجا دانشجو هست.....(دلم براش تنگ شده... دارم میرمم ببینمش)

تا پس فردا خدانگهدار.........





بد بخت شدم رفت!!! (جمعه 86/2/7 ساعت 12:15 عصر)

سلامی دوباره به دوستان گلم.....

راستشو بخواین دیروز(پنج شنبه) وقتی عصر از دانشگاه رسیدم ، میخواستم خاطره ی یکی از بد ترین روز های زندگیم رو تعریف کنم. اما اصلا حوصله نکردم و همونطوری رفتم تو تخت خوابم و دِ برو که رفتیم....(طبق معمول تا صبح بی هوش شدم)
امروز که از خواب بیدار شدم ، احساس کردم مغز نخودیم یه تکونی به خودش داده و به اصطلاح ما کامپیوتر خوابها ، ریستارت شده!!!!
پس تصمیم گرفتم به قولم عمل کنم و بیام و خاطراتم رو بنویسم...
بذارین تعریف کنم که چرا دیروز ناراحت بودم......

به چهار دلیل:

1- دیروز قبض موبایلم اومد!!!! یه قبض 55000 تومنی....(حالم خیلی گرفته شد!!! البته مطمعنم که 170 دقیقه حرف زدن با سوژه بی تاثیر نبوده.... فدای سرش!!!!! پرداخت میکنم!!!!)

2- بین دوستانم یه سو ء تفاهم بد پیش اومد که باعث شد من زیر سوال برم......

3- همونطور که گفته بودم یه پروژه داشتم که باید دیروز(پنج شنبه) تحویل میدادم......
حدود 1 هفته هم بود که روش داشتم کار میکردم ... دیروز به محض رسیدن به دانشگاه ، به طرف سایت کامپیوتر راه افتادم و از ساعت 8:30 صبح تا ساعت 14 در فاصله 10 متری(جلوی چشم) استاد نشسته بودم و داشتم روی پروژه کار میکردم.....
تا اینکه ساعت 14 شد و استاد کلاس رو برگذار کرد و گفت که هر کس پروژه رو تحویل نده ، انصراف محصوب میشه و از 2 نمره ، 1 نمره ش کسر میشه و بهش فرجه داده میشه تا هفته آینده پروژه رو تحویل بده.... و اگر هفته آینده هم نیاد ، اون 1 نمره هم می پره!!!!! با شنیدن این حرف 90% بچه ها ، کلاس رو ترک کردن و گفتن که هفته آینده تحویل میدن....
منم که از پروژم راضی بودم و دوست نداشتم بعد از این همه تلاش 1 نمرم بپره ، با غرور تمام نشستم سر جام و گفتم که تحویل میدم....

استاد که دید مساله بغرنج شده ، گفت که همه بیرون باشین تا تک تک صدا کنم....
وقتی فهمیدم که اونایی که میخوان این جلسه پروژه رو تحویل بدن ، با من فقط 5 نفر از 60 نفر هستن ، جا خوردم!!!!! اما وفتی فهمیدم که سوژه ما هم نمیخواد پروژه خودشو تحویل بده ، بیشتر جا خوردم.....+(آخه اون امکان نداشت از هر نوع تلاشی برای نمره گرفتن خود داری کنه
در هر صورت استاد منو صدا کرد و تا اون لحظه فهمیده بودم که مال هیچ کس رو قبول نکرده.... پس با ترس و لرز رفتم توی سایت و برنامه رو اجرا کردم... و به محض باز شدن برنامه استاد گفت :

این چه برنامه ای یه؟؟؟؟؟
این چه رنگیه؟؟؟
این کدها رو کی برات نوشته؟؟؟؟
این متغیر چیه اینجا تعریف کردی؟؟؟؟؟
.
.
.

دیدم نه خیر.... استاد توپش خیلی پره....
منم با تمام قدرت تمام سوالات رو جواب دادم و خیلی جاها هم جوابی نداشتم... چون بیش از حد تئوری بودن!!!!

..... زود برگشتم و گفتم :
استاد ... مگه شما منو از صبح اینجا ندیدن که کنارتون نشسته بودم و داشتم برنامه نویسی میکردم؟؟؟ مگه میشه یکی دیگه برنامه منو نوشته باشه؟؟؟
اما گوشش بدهکار نبود....

در هر صورت ، نتونستم قانعش کنم و گفت یه فرجه دیگه بهت میدم.... برو و مثل بقیه هفته آینده برنامه رو کامل بیار تا ببینیم چی میشه!!!!

()
4-  وقتی از کلاس خارج شدم.... دیدم سالن خالیه و همه رفتن... و فقط یکی از بهترین دوستانم(آرش) منتظره...
وقتی بهش نزدیک شدم با حرکات غیر عادی بدون اینکه اجازه بده که من حرف بزنم، به ته سالن اشاره کرد....
منم از همه جا بی خبر..... وقتی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم......
دیدم بعله!!!!! سوژه تک و تنها ته سالن ایستاده و داره از پنجره به حیاط نگاه میکنه!!!!!
من که شوکه شده بودم ، با صدای بلند گفتم:
آرش جون جون جونم.... بیا بریم تا من قش نکردم.....
اما آرش اصرار داشت که بازم برای بار 5 ام برم پیشش و باهاش صحبت کنم.....که با مخالفت من رو به رو شد...(چون میدونستم جوابم چیه!!!و نمیخواستم وضعیت بد تر بشه)
وقتی سرم رو بردم توی کیفم تا کتاب هام رو جمع و جور کنم و آماده رفتن بشم....صدای کفش شنیدم!!!!
وقتی سرم رو بالا آوردم... با کمال تعجب دیدم که آرش کنارم نیست....
وقتی اینور و اونور رو نگاه کردم......دیدم چشمتون روز بد نبینه...

آرش داره ته سالن با خانوم صحبت میکنه!!!!!

پس 2 تا پا داشتم و2 تا هم قرض کردم و زود متواری شدم تا به حساب من نذارن!!!!
رفتم توی حیاط و منتظر شدم....(البته چون عجله داشتم ، دلمو اون بالا ، ته سالن ، جا گذاشتم....)
دل تو دلم نبود که بفهمم آرش داره چی بهش میگه و اون چی جواب میده!!!!
پس منتظر شدم تا آرش خان بیاد پایین تا بریم خونه.....

(چون امروز پستم خیلی طولانی شد... قسمت جالب ماجرا رو میزارم برای فردا.... که مفصل براتون تعریف کنم)
شرمنده... ولی منم باید برای فردا یه چیزی تو چنته داشته باشم.....

فعلا همگی تون رو به خدا می سپارم ... تا فردا.... منتظر نظرات زیبای شما هستم......

شاد باشید





چرا رونیکا؟؟؟؟؟؟ (دوشنبه 86/2/3 ساعت 8:3 عصر)

یه سلام خوشگل عرض میکنم.....

همونطور که میدونید من وبلاگم رو 1 هفته هست که باز کردم.....
در این مدت خیلی از دوستان ازم پرسیدن که چرا این اسم رو براش انتخاب کردم؟؟؟؟؟؟؟

اول باید یه عذر خواهی ازتون بکنم ... چون این چند روزه یکی از اساتید ، یه پروژه گفته که باید تا 5 شنبه بنویسمش......
البته نه تنها من بلکه تمام همکلاسی ها دارن روی اون کار میکنن.....(حتی سوژه ماهم سرش شلوغه....)

آره... داشتم میگفتم که این چند روزه شرمنده شدم... (مثلا عنوان وبلاگم رو نوشتم خاطرات روزانه.... اما 1 هفته هست که آپ نکردم....)
در هر صورت ببخشید که آپ نکردم و زود میرم سر اصل مطلب....... یعنی جواب دان به این سوال!!!!!
راستشو بخواین من خیلی وقته که وبلاگ های دیگران رو میخونم و یه سایت کوچیک هم با دوستان راه انداختیم و در چند سایت دیگه هم (مثل کلوب) روزی 3-4 ساعت فعالیت میکنم... اما چه کنم که وقتی پای نوشتن وبلاگ شخصی میاد وسط....... یکم میلنگم.... البته نه در نوشتن یا جمله سازی() بلکه در یافتن موضوع......
ولی امروز تصمیم گرفتم که این مشکل رو هم حل کنم......(از این به بعد هر چرت و پرتی اینجا خوندین ، به من حق بدین که موضوع گیر نیاوردم)
امروز میخوام در مورد اسم رونیکا ......... براتون بنویسم که چرا این اسم رو روی وبلاگم گذاشتم........
همون طور که گفتم ، من در اینترنت خیلی فعالیت دارم..... در یکی از این گشت و گذار ها به وبلاگی برخوردم که مال یه دختر خوش ذوق بود به اسم ****() که توی وبلاگش به خاطر مشکلات شخصی ، اسم مستعار برای خودش انتخاب کرده بود.... و اون اسم چیزی نبود جز رونیکا ....
در هر صورت من با این دختر خانوم بعضی مواقع چت میکردم و کم کم کارم به جایی رسید که هر شب با هم چت میکردیم...

بعد از مدتی چت کردن و دوست شدن ، دوستی و صمیمیت ما به حدی رسید که اون خانوم اسم واقعی و بعضی دیگه از مشخصاتش رو هم به من گفت و در حقیقت با هم خیلی صمیمی شدیم.....

میتونم بگم که علت اصلی وبلاگ نویسی من هم این خانوم بود.... (چون هی بهم میگفت که برو و یک وبلاگ بنویس....)
به همین دلیل بدون اینکه خودش بدونه ، اسم وبلاگم رو به افتخار اون و به پاس تشویق هاش و روحیه بی نظیرش ، رونیکا گذاشتم....
البته علت اینکه خودش نمیدونه اینه که هنوز ندیدمش تا بگم..... ( آخه خانوم چند روزه که اینترنت نمیاد و چند تا ایمیل هم بهش زدم ، ولی جواب نداده.....)(راستشو بخواین ... نگرانشم)

حالا از توضیحات که بگذریم روز تولد رونیکای عزیزم نزدیکه....

پس از همینجا بهش تبریک میگم و امیدوارم روز های پر از شادی داشته باشه و مشکل کوچیک جسمیش هم به زودی بهبود پیدا کنه!!!!!

اگه نمردم تا فردا خدانگهدار.....





   1   2      >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 9 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 86934 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • خاطرات روزانه یک دانشجو!!!!
    یکی از بچه ها!!!!
    یه _ پسر _ خوش _ اخلاق...... البته سعی میکنم که باشم..... باید دید مردم چی فکر میکنن؟؟؟
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •