اون روز تمام بچه های کلاس آخرین امتحان رو دادن و با هم قرار گذاشتن که منتظر همدیگه باشن و با هم برگردیم.....
جاتون خالی ... اون روز روز عالی ای بود..... (هم برای اینکه آرش جواب قطعی ش رو گرفت و هم برای اینکه با دوستان با هم بودیم )
در هر صورت اون روز با هم زیاد حرف زدیم . میشه گفت تمام بچه ها تلاششون ()رو کردن که این ماجرا تموم بشه....
مثل اینکه موفق شدیم....
اون روز زن داداش بعد از مدت ها موافقتش رو اعلام کرد . به آرش گفت که 2 ماه وقت داری که خودتو ثابت کنی!!!
راستش ایشون زیاد آدم مغرورینیست ... اما به قول خودش همیشه نیمه ی خالی لیوان رو میبینه و کسی که میخواد دید این خانوم رو عوض کنه... باید از صفر شروع کنه به پر کردن اون لیوان.....
حالاهم که این عاشق خان ما.... 1 هفته ای هست که میشه گفت شروع کرده و به نتایجی رسیده....
راستش من اجازه ندارم حرفهایی رو که بینشون رد و بدل شد رو اینجا مطرح کنم..... (آخه مورد سوژه ی من مال خودم بود اختیارش رو داشتم.... () اما این مال زندگی خصوصی آرشه... )
اما میتونم اینو بگم اگه موبایل آرش خان آبونه شده به روزی 2 ساعت صحبت با خانوم!!!!(چه قبضی دادشته باشیم سر برج؟؟؟؟)
داشتم میگفتم که خانوم با هزار بدبختی و با پا در میونی یکی دیگه از دوستان به اسم خلیل ، به زور آماده شده بود برای صحبت کردن....
حالا هم که وضعیت خوبه خدا رو شکر.....
منم که دیدم ماجرا به خوبی و خوشی داره تموم میشه و میشه از این به بعد رو به خود آرش سپرد ، به هر دو شون گفتم که از این به بعد من خودمو میکشم کنار و ریش و قیچی دست خودتون....
راستی.... پری روز تولد زن داداش بود.... (البته نه از اون تولد هایی که دخترا ، 2 ماه یک باربه دوست پسرشون اعلام میکنن و کادو میگیرن!!!! این تولد کاملا واقعی بود)
وای .... جاتون خالی.... 2 روز بود صبح تا شب با آرش توی خیابونا دنبال کادو میگشتیم....
آخه کادو هم معیار هایی داره برای اینطور رابطه ها....
مثلا نباید چیز گرانبهایی باشه که بعدا پر رو بشه!!!! نباید عاشقانه باشه.... چون هنوز هیچ چی مشخص نیست و تا حرف بزنن و به نتیجه برسن که به هم تفاهم دارن .. خیلی طول میکشه!!!!
همینطور نباید هم طوری باشه که نتونه بهانه بیاره که مثلا سمیرا برام خریده!!!!(پیش بینی وقایل بعد از تحویل کادو )
و
و
و.....
خلاصه خیلی زحمت داشت... اما یه کادو ی خوب با سلیقه ی من () و حدود ساعت 11 شب خریدیم و با هزار تا کادو پیچی و کلاس گذاشتن و بدبختی.... تونستیم ساعت 24 تمومش کنیم و آماده کنیم تا صبح بریم بهش بدیم!!!!
بسیار بسیار جاتون خالی..... قرار گذاشتیم توی دانشگاه.... (روز قرار دیروز بود)
بالاخره کادو رو دادیم ...البته قبول نمیکرد و با اصرار من و طبق معمول با قدم زدن روی احساساتش راضی شد و با هزاران تشکر کادو رو گرفت و یکم با آرش تا تبریز حرف زدن و خداحافظ.....
رسیدیم تبریز و خداحافظی کردیم.....
اما مشکل این آرش بدبخت اینه که بیچاره تا 3 روز اجازه نداره به خانوم زنگ بزنه...(آخه اونا مهمون دارن و خونشون شلوغه)
راستش دیروز عصر منم یه جورایی بودم.... منظورم اینه که سوژه جونم طوری به مغزم زد که حاضر بودم چند میلیون بدم و فقط چند دقیقه صداشو بشنوم.....
پس با آرش مشورت کردم و با دیدن حال و روز من پیشنهاد داد که بهش زنگ بزن....
منم زدم.....
یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم... و فهمیدم که تصمیمش در گرفتن انتقالی کاملا جدیه!!!!
میخواد بره به یه شهر دور و من بیچاره دیگه نمیبینمش!!!!
جون من دعا کنید که انتقالی نگیره!!!!
تا بعد ....
همگی رو به خدا میسپارم.....
|
با سلام دوباره خدمت همه ی دوستای گلم....
امروز امتحاناتمون تموم شد.... خیلی راحت هستم.....
حالا میشینم به اون یکی رونیکا میخندم که امتحاناتش هنوز تمومیده نشده....
راستی فکر کنم منتظر بودین که ببینین چی شد.....
ماجرای روز 1 شنبه به دلایلی که فردا مفصل توضیح میدم ، موکول شده بود به امروز (یعنی 3 شنبه) ....
امروز هم آرش خان حرف زد با سوژه ش...... (فکر کنم کم کم داره حل میشه!!!!)
راستش تمام ماجرا رو فردا براتون مینویسم..... آخه به خاطر امتحان امروز ، 2 شب بود نخوابیده بودم.....الان خوابم میاد......
پس فعلا....
بوس بوس.....
بای بای
|
سلام...... دیروز بهترین روز من در دانشگاه بود....
اول بگم که خودم نمینوشتم چون جواب خانوم **** موکول شد به روز 1 شنبه.....
اما حالا چون رونیکای عزیز پیگیر شد... منم میگم.....اما فکر کنم خیلی خوشتون بیاد...
دیروز من امتحان نداشتم.... اما چون تمام بچه ها و به خصوص آرش جونم() و سوژه ش () و سوژه ی خودم () امتحان داشتن... من یه فکر خوب به ذهنم رسید..... به آرش گفتم که فردا میخوام برات تولد بگیریم.... (با این کار اولا روز تولد آرش تو مخ سوژه ش میمونه... و دوما آرش توی دانشگاه مشهور میشه... (تو این موقعیت بهترین چیز برای آرش شهرت بود))
در هر صورت اون روز رفتیم دانشگاه و بعد از یکم علافی اونا رو فرستادم به امتحان... بعد خودم رفتم تو سایت دانشگاه تا ببینم از نمرات چه خبر؟؟؟؟
نمره ی اولین امتحانم در اومد... بدک نبود.... 19.5 شدم
بعد از نیم ساعت.... رفتم به شهر تا شیرینی بخرم...
رفتم و یه قنادی خوب پیدا کردم و شیرینی رو خریدم و زود برگشتم....
به محض رسیدن به دانشگاه ، دیدم مردم کم کم از امتحان خارج شدن و سوژه ی من و آرش هم نشستن توی سلف.....()
پس بچه ها رو جمع کردم و آماده شدیم تا به محض اومدن آرش یکم ادا اطوار در بیاریم....
وقتی آرش اومد.... شروع کردیم به خوندن سرود تولدت مبارک و یکم های و هوی راه انداختیم و با کمال تعجبات دیدیم... آقا امتحانش رو خراب کرده و ناراحته....()
که اینجا نوبت سیمین بود که یکم حالشو سر جاش بیاره.... (آخه متخصص خندوندن آقایونه)
یکم که حال آرش سر جاش اومد... بهش گفتم که سوژه ت توی سلف منتظره.... اما بازم با تعجب شنیدم آقا میگه که امروز حوصله ندارم و بمونه برای یه روز دیگه.... (که با چند تا چک و لگد بنده و دوستان مواجه شد) پس آمادش کردیم برای حرف زدن....
پس زود به آیدا گفتم که این شیرینی رو ببر توی سلف و به همه تعارف کن.... به خصوص به سوژه جات!!!!!
نا گفته نمونه که سیمین و آیدا دو تا از همکلاسی های خانوم مون هستن که همیشه دوست دارن توی جمع پسرا باشن.... (میگن همکلاسی های خانوم مون خیلی خشکن و ما باهاشون زیاد گرم نمیگیریم....)
آیدا از سلف برگشت و در این میان بود که ما آرش رو سر حال آورده بودیم تا حرف بزنه!!!!
پس سیمین رو فرستادم که بره و به سوژه بگه که آرش نمیتونه بیاد و توی سلف خواهران بهت پیشنهاد بده..... پس لطفا بیا تو حیاط....
سیمین رفت اما زنگ زد که اونا رفتن و اینجا نیست!!! حالا بماند که به 1000 بدبختی پیداشون کردیم و از اتوبوس پیادشون کردیم و به زور آرش رو فرستادیم جلو .....
بیچاره آرش گلوش گرفته بود و صداش میلرزید....()
در هر صورت من پیشنهاد دادم که سوار ماشین بشیم و تا تبریز با هم حرف بزنیم.... که اونا هم قبول کردن....
پس سوار شدیم و یکم که حرف زده بودن ، یهو دیدم آرش گفت : یعنی آخرین حرف شما اینه؟؟؟!!!!!!
که زود فهمیدم که آرش طبق معمول کم آورده....
پس زود وارد ماجرا شدم و گفتم : یعنی چی آخرین حرفتونه؟؟؟ من اینهمه زحمت نکشیدم که شما به این زودی تموم کنید!!!!()
بعد بچه ها خندیدن و جو یکم مناسب تر شد که من وارد بحث بشم....
پس با قدرت تمام به کمک آرش رفتم و با موافقت آرش رو به رو شدم.... (یه نفس عمیق کشید و گفت که فلانی کار خودته!!!!)
پس تا تبریز حرف زدیم و دختره هر چی گفت من یه جواب خوب براش پیدا کردم ....
1 ساعت تموم حرف زدیم و ما هی میگفتیم که آرش با خانوادش حرف زده و شما هم به خانوادتون بگید.... اما خانوم میگفت : من از طرف خانوادم مشکلی ندارم و فقط فکر میکنم دوست ندارم با هیچ کس حرف بزنم!!! که من در جواب گفتم : بابا شما که میگید خانوادتون همه چی رو به خودتون واگذار کردن.... ما هم که میگیم میخوایم خانواده ی آرش رو بفرستیم برای خواستگاری.... حالا مشکلتون چیه؟؟؟؟؟
اما همش حرف خودش رو میزد : من آمادگی ندارم!!!!!
که آخرش من عصبانی شدم و گفتم : بابا ما نمیگیم که به زور با این تحوه ی ما ازدواج کنین!!!! ما فقط گفتیم که اگه به نظرتون ایشون همون ایده آل شماست ، فقط یه اشاره بدین که منتظر بمونه!!!! یا هم رک و راست بگید که من از قیافش خوشم نمیاد..... ما هم میگیم باشه.... ولی شما حتی یک دلیل خوب هم نمیارید که چرا دوست ندارید باهاش حرف بزنید.
نه میگید خوشم میاد.... نه میگید خوشم نمیاد..... نه میگید منتظر باش..... نه قبول میکنید که خانوادش رو بفرستیم.....
پس بابا ما چیکار کنیم؟؟؟؟
گفت : من نمیدونم!!!!! ( با این جملش دیگه کم کم خونم داشت به جوش میومد.... )
من نمیدونم چرا این دخترا هیچ وقت یه جواب درست و حسابی نمیدن!!!!
خیلی جالبه که میگه من نمیدونم.... اگه دوست دارید منتظر باشید... اگه دوست ندارید منتظر نشید.... هر جور راحتید!!!!! ( مثل اینکه ما 1 ساعت داشتیم تره خورد میکردیم که بابا بگو ازش خوشت میاد یا نه!!!) تا اینکه کم آورد و زد زیر خنده و گفت :
آقای **** شما چند نفری ریختین سر من و حرف میزنین.... اما من تنهام.... پس لطفا اجازه بدید که روز 1 شنبه که سمیرا هم هست (دوست صمیمیش ) با هم حرف بزنیم.... (بیچاره.... باید میدیدین که چطوری توی تنگنا قرار داده بودمش )
منم گفتم باشه!!!!
حالا منتظر روز 1 شنبه هستیم....
دعا مندتونیم.....
|
" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : "دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود.
زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که : " این فقط یک امتحان است!!! "
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
راستش.... قراره فردا آرش بره با سوژه ش حرف بزنه... دعا کنید که جوابش مثبت باشه.... اگه جواب خوبی بود.... حتما بهتون اطلاع میدم.....
شاد باشید و همیشه موفق....
|