سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آرش جونم تنها نخواهی بود ... (چهارشنبه 86/4/6 ساعت 6:23 صبح)

سلام...... دیروز بهترین روز من در دانشگاه بود....

اول بگم که خودم نمینوشتم چون جواب خانوم **** موکول شد به روز 1 شنبه.....

اما حالا چون رونیکای عزیز پیگیر شد... منم میگم.....اما فکر کنم خیلی خوشتون بیاد...

دیروز من امتحان نداشتم.... اما چون تمام بچه ها و به خصوص آرش جونم() و سوژه ش () و سوژه ی خودم () امتحان داشتن... من یه فکر خوب به ذهنم رسید..... به آرش گفتم که فردا میخوام برات تولد بگیریم.... (با این کار اولا روز تولد آرش تو مخ سوژه ش میمونه... و دوما آرش توی دانشگاه مشهور میشه... (تو این موقعیت بهترین چیز برای آرش شهرت بود))
در هر صورت اون روز رفتیم دانشگاه و بعد از یکم علافی اونا رو فرستادم به امتحان... بعد خودم رفتم تو سایت دانشگاه تا ببینم از نمرات چه خبر؟؟؟؟

نمره ی اولین امتحانم در اومد... بدک نبود.... 19.5 شدم

بعد از نیم ساعت.... رفتم به شهر تا شیرینی بخرم...
رفتم و یه قنادی خوب پیدا کردم و شیرینی رو خریدم و زود برگشتم....
 به محض رسیدن به دانشگاه ، دیدم مردم کم کم از امتحان خارج شدن و سوژه ی من و آرش هم نشستن توی سلف.....()
پس بچه ها رو جمع کردم و آماده شدیم تا به محض اومدن آرش یکم ادا اطوار در بیاریم....
وقتی آرش اومد.... شروع کردیم به خوندن سرود تولدت مبارک و یکم های و هوی راه انداختیم و با کمال تعجبات دیدیم... آقا امتحانش رو خراب کرده و ناراحته....()
که اینجا نوبت سیمین بود که یکم حالشو سر جاش بیاره.... (آخه متخصص خندوندن آقایونه)

یکم که حال آرش سر جاش اومد... بهش گفتم که سوژه ت توی سلف منتظره.... اما بازم با تعجب شنیدم آقا میگه که امروز حوصله ندارم و بمونه برای یه روز دیگه.... (که با چند تا چک و لگد بنده و دوستان مواجه شد) پس آمادش کردیم برای حرف زدن....
پس زود به آیدا گفتم که این شیرینی رو ببر توی سلف و به همه تعارف کن.... به خصوص به سوژه جات!!!!!

نا گفته نمونه که سیمین و آیدا دو تا از همکلاسی های خانوم مون هستن که همیشه دوست دارن توی جمع پسرا باشن.... (میگن همکلاسی های خانوم مون خیلی خشکن و ما باهاشون زیاد گرم نمیگیریم....) 

آیدا از سلف برگشت و در این میان بود که ما آرش رو سر حال آورده بودیم تا حرف بزنه!!!!

پس سیمین رو فرستادم که بره و به سوژه بگه که آرش نمیتونه بیاد و توی سلف خواهران بهت پیشنهاد بده.....  پس لطفا بیا تو حیاط....

سیمین رفت اما زنگ زد که اونا رفتن و اینجا نیست!!! حالا بماند که به 1000 بدبختی پیداشون کردیم و از اتوبوس پیادشون کردیم و به زور آرش رو فرستادیم جلو .....

بیچاره آرش گلوش گرفته بود و صداش میلرزید....()

در هر صورت من پیشنهاد دادم که سوار ماشین بشیم و تا تبریز با هم حرف بزنیم.... که اونا هم قبول کردن....

پس سوار شدیم و یکم که حرف زده بودن ،  یهو دیدم آرش گفت : یعنی آخرین حرف شما اینه؟؟؟!!!!!!

که زود فهمیدم که آرش طبق معمول کم آورده....

پس زود وارد ماجرا شدم و گفتم : یعنی چی آخرین حرفتونه؟؟؟ من اینهمه زحمت نکشیدم که شما به این زودی تموم کنید!!!!()
بعد بچه ها خندیدن و جو یکم مناسب تر شد که من وارد بحث بشم....

پس با قدرت تمام به کمک آرش رفتم و با موافقت آرش رو به رو شدم.... (یه نفس عمیق کشید و گفت که فلانی کار خودته!!!!)

پس تا تبریز حرف زدیم و دختره هر چی گفت من یه جواب خوب براش پیدا کردم ....

 1 ساعت تموم حرف زدیم و ما هی میگفتیم که آرش با خانوادش حرف زده و شما هم به خانوادتون بگید.... اما خانوم میگفت : من از  طرف خانوادم مشکلی ندارم و فقط فکر میکنم دوست ندارم با هیچ کس حرف بزنم!!! که من در جواب گفتم : بابا شما که میگید خانوادتون همه چی رو به خودتون واگذار کردن.... ما هم که میگیم میخوایم خانواده ی آرش رو بفرستیم برای خواستگاری.... حالا مشکلتون چیه؟؟؟؟؟

اما همش حرف خودش رو میزد :‏ من آمادگی ندارم!!!!! 
که آخرش من عصبانی شدم و گفتم : بابا ما نمیگیم که به زور با این تحوه ی ما ازدواج کنین!!!! ما فقط گفتیم که اگه به نظرتون ایشون همون ایده آل شماست ، فقط یه اشاره بدین که منتظر بمونه!!!! یا هم رک و راست بگید که من از قیافش خوشم نمیاد..... ما هم میگیم باشه.... ولی شما حتی یک دلیل خوب هم نمیارید که چرا دوست ندارید باهاش حرف بزنید.

نه میگید خوشم میاد.... نه میگید خوشم نمیاد..... نه میگید منتظر باش..... نه قبول میکنید که خانوادش رو بفرستیم.....

پس بابا ما چیکار کنیم؟؟؟؟

گفت : من نمیدونم!!!!! ( با این جملش دیگه کم کم خونم داشت به جوش میومد.... )

من نمیدونم چرا این دخترا هیچ وقت یه جواب درست و حسابی نمیدن!!!!

خیلی جالبه که میگه من نمیدونم.... اگه دوست دارید منتظر باشید... اگه دوست ندارید منتظر نشید.... هر جور راحتید!!!!! ( مثل اینکه ما 1 ساعت داشتیم تره خورد میکردیم که بابا بگو ازش خوشت میاد یا نه!!!) تا اینکه کم آورد و زد زیر خنده و گفت :

آقای **** شما چند نفری ریختین سر من و حرف میزنین.... اما من تنهام.... پس لطفا اجازه بدید که روز 1 شنبه که سمیرا هم هست (دوست صمیمیش ) با هم حرف بزنیم.... (بیچاره.... باید میدیدین که چطوری توی تنگنا قرار داده بودمش )

منم گفتم باشه!!!!

حالا منتظر روز 1 شنبه هستیم....

دعا مندتونیم.....





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 86925 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • خاطرات روزانه یک دانشجو!!!!
    یکی از بچه ها!!!!
    یه _ پسر _ خوش _ اخلاق...... البته سعی میکنم که باشم..... باید دید مردم چی فکر میکنن؟؟؟
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •