• وبلاگ : خاطرات روزانه يک دانشجو!!!!
  • يادداشت : ماجراي 3 شنبه!!!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    والا در اين حد بگم كه هر دوتامون با مخ زمين خورديم!!!!

    من كه هيچ چي... خودتون ميدونيد....

    اما آرش بعد از 2 هفته صحبت كردن با خانوم....

    يه رو زخانوم زنگ ميزنه به آرش كه ميخوام حضوري ببينمت...

    وقتي توي كتابخونه همديگه رو ميبينن... ايشون طبق روال هميه دختر ها به آرش خان ما ميگه كه شما خيلي خوبي و من آرزو داشتم يكي مثل شما رو به همسري انتخاب كنم... اما چه كنم كه در اين مدت هيچ حسي نسبت به شما پيدا نكردم و احساس ميكنم اگه اين دوستي بيشتر از اين طول بكشه... براي هر دوتامون سخت خواهد بود كه جدا بشيم.... پس از همين الان خدانگهدار!!!!!