يه مطلب ادبي كه امروز آپ كردم رو براتون كپي مي كنم ، اميدوارم از خوندنش لذت ببريد . يا حق
خسته بودم ، درمونده بودم ، يه گوشه اي از بيابون عشق نشسته
بودم دلم گرفته بود ، گريه کرده بودم ، زير سايه ي درختي خسته
خوابيده بودم خواب بدي ديده بودم ، پاشدم غوغا کردم ، داد زدم
هوار کردم ، خسته شدم نسشتم و دوباره گريه کردم ، يهو ديدم
بي خبرا دورم کردند ،
يكي گفت : طفلكي مجنونه .
يكي گفت : چرا اينقدر پريشونه .
يكي گفت : ولش كنيد خودش آروم مي گيره .
يكي گفت : نه گناه داره ، ممكنه از غصه بميره .
يكي گفت : ببريمش پيش طبيب ، شايد شفاشو بگيره .
يكي گفت : آره راست مي گي ، رنگشم پريد ه .
هر كسي يه چيزي مي گفت، هيچ كس از درد ِ دل من خبر نداشت و
چيزي نمي گفت ، تا كه شنيدم بين صداها يه پيري مي گفت : پاشو
جوون ، اينا فقط تب و تاب عاشقيه ، حالا كجاشو ديدي ، بايد هزاران
بار از غم يار بميري ، اگه مي خواهي يارت رو ببيني ، بايد گُر بگيري
بسوزي ، راهي كه اومدي ، بايد تا آخرش بري ، بعدش اومد جلو ، يه
دستي رو سرم كشيد و نوازشم كرد و يواشكي تو گوشم گفت : پاشو
عاشق ، مقصود تو مقصد منتظرته ، بدون اونم به فكرته ، جون ِ تازه
گرفتم ،ديگه جز يار هيچي نمي ديدم و هيچي نمي خواستم ،زودي راه
افتادم ، يار من كجايي ؟ اومدم.