• وبلاگ : خاطرات روزانه يک دانشجو!!!!
  • يادداشت : امروز حرف زديم......
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يه مطلب ادبي كه امروز آپ كردم رو براتون كپي مي كنم ، اميدوارم از خوندنش لذت ببريد . يا حق

    خسته بودم ، درمونده بودم ، يه گوشه اي از بيابون عشق نشسته

    بودم دلم گرفته بود ، گريه کرده بودم ، زير سايه ي درختي خسته

    خوابيده بودم خواب بدي ديده بودم ، پاشدم غوغا کردم ، داد زدم

    هوار کردم ، خسته شدم نسشتم و دوباره گريه کردم ، يهو ديدم

    بي خبرا دورم کردند ،

    يكي گفت : طفلكي مجنونه .

    يكي گفت : چرا اينقدر پريشونه .

    يكي گفت : ولش كنيد خودش آروم مي گيره .

    يكي گفت : نه گناه داره ، ممكنه از غصه بميره .

    يكي گفت : ببريمش پيش طبيب ، شايد شفاشو بگيره .

    يكي گفت : آره راست مي گي ، رنگشم پريد ه .

    هر كسي يه چيزي مي گفت، هيچ كس از درد ِ دل من خبر نداشت و

    چيزي نمي گفت ، تا كه شنيدم بين صداها يه پيري مي گفت : پاشو

    جوون ، اينا فقط تب و تاب عاشقيه ، حالا كجاشو ديدي ، بايد هزاران

    بار از غم يار بميري ، اگه مي خواهي يارت رو ببيني ، بايد گُر بگيري

    بسوزي ، راهي كه اومدي ، بايد تا آخرش بري ، بعدش اومد جلو ، يه

    دستي رو سرم كشيد و نوازشم كرد و يواشكي تو گوشم گفت : پاشو

    عاشق ، مقصود تو مقصد منتظرته ، بدون اونم به فكرته ، جون ِ تازه

    گرفتم ،ديگه جز يار هيچي نمي ديدم و هيچي نمي خواستم ،زودي راه

    افتادم ، يار من كجايي ؟ اومدم.